روایتِ زندگی معلمی که برای افروختن شمع دانایی، از دشوارترین کوره راه ها می گذرد
مشقِ عشق در دلِ کوهستان سهند
آساخبر: کلمه به کلمه سخنان آقا معلم همچون آب حیات می ماند، او به دانش آموزان خود تنها درس علم یاد نمی دهد، بلکه درس زندگی هم یاد می دهد، او می کوشد تا به شاگردانش اندیشیدن را بیاموزد نه اندیشه ها را.
«مادر دست هایم را در دست هایش گرفت و با چشم هایی اشکبار نگاهم کرد و با بغض گفت؛ پسرم، مادر به قربانت برود، مثل همیشه درس هایت را خوب بخوان و خیلی مواظب خودت باش…» به اینجای حرف هایش که می رسد، سکوت می کند. صبر می کنم تا حال خود را باز یابد. پس از لحظاتی دوباره لب به سخن می گشاید و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آید، می گوید؛ «ببخشید ولی دست خودم نیست، هر وقت یاد آن روز می افتم؛ حالم دگرگون می شود. راستش بچه ته تغاری خانه و خیلی به مادر وابسته بودم، جدایی از او برایم خیلی عذاب آور بود. اگر روستایمان مدرسه راهنمایی داشت، در آن سن و سال مجبور نمی شدم خانواده ام را ترک کنم و در مدرسه شبانه روزی بمانم.» لرزش صدایش را حتی از پشت تلفن هم می توانم حس کنم. خُب حق دارد، دوری از خانواده سخت است و برای پسر بچه ی یازده دوازده سال سخت تر…
آری این بخشی از قصه ی آقا معلم گزارش امروز ماست. سیدجواد حسینی، مدیر آموزگار روستای «گلوجه حسن بیگ» برای اینکه امید به یادگیری را در دل شاگردان و اهالی روستا زنده نگهدارد، دست به یک کار بزرگ زده و بقول معروف کاری کرده کارستان. او که خود زاده و بزرگ شده همین روستاست، پیش قدم شده و با مشارکت یک خیر، مدرسه جدید برای زادگاهش ساخته است.
حرف های شیرین و جذابش مرا بر صراحت انداخت تا سختی راه را بر خود هموار کنم و به دیدارش بروم.
روستای «گلوجه حسن بیگ» یکی از روستاهای کوهستانی و صعب العبور منطقه نظرکهریزی از توابع شهرستان هشترود است که با خودروی شخصی از تبریز تا این روستا حدودا ۳ ساعت راه است.
در یک صبح خنک بهاری سوار تاکسی بین شهری می شوم و تبریز را به مقصد هشترود ترک می کنم. تقریبا یک ساعت و نیم بعد به هشترود می رسم، آنقدر غرق تماشای مناظر زیبای مسیر هستم که متوجه بُعد مسافت نمی شوم. از هشترود هم باید سوار ماشین دیگری شوم تا به نظرکهریزی بروم. پس از کلی انتظار تاکسی پر می شود و بالاخره به سمت نظرکهریزی حرکت می کنیم. یک ساعت بعد جلوی اداره آموزش و پرورش نظرکهریزی از ماشین پیاده می شوم و به همراه دو تن از همکاران آقای حسینی که مقابل اداره به استقبالم آمده اند، به سمت روستای گلوجه حسن بیگ به راه می افتیم.
گلوجه؛ روستایی در دل کوه سهند
این روستا دورافتاده ترین، روستای نظرکهریزی است که دقیقا در دامنه کوه سهند واقع شده. جاده روستا خاکی، پیچ در پیچ و پُر از سنگلاخ، دست انداز و چاله چوله است. خدا به داد اهالی برسد که مجبورند هر روز در این جاده ناهموار و نامناسب تردد کنند. بالاخره پس از یک ساعت، خودمان را به روستا می رسانیم.
مدرسه خیرساز «حاج شکراله عبادی» در بالادست روستا واقع شده، بنابراین باید از وسط روستا رد شویم تا به آنجا برسیم.
مدرسه ای که حیاط ندارد!
کمی مانده به مدرسه از ماشین پیاده می شویم. چون حیاط مدرسه، دیوار ندارد؛ ساختمان مدرسه و دانش آموزانی که در حیاط آن در حال بازی و بدو بدو هستند، بطور کامل از دور دیده می شوند.
وارد حیاط که می شویم بچه ها دوره مان می کنند و با خوش رویی به ما سلام و خوش آمد می گویند. مشغول خوش و بش با بچه ها هستیم که آقای حسینی هم به جمع ما اضافه می شود.
پیش از ورود به ساختمان مدرسه با همراهی آقا معلم، گشتی در حیاط مدرسه می زنیم. کانکسی در سمت راست ساختمان مدرسه به چشم می خورد. آنچنان که آقای حسینی می گوید؛ پیش از احداث مدرسه جدید، دانش آموزان در آنجا درس می خواندند ولی حالا آن کانکس محل اسکان معلمان روستاست.
آقا معلم توضیح می دهد که به دلیل نامناسب بودن جاده، راه روستا اغلب اوقات در زمستان مسدود است. چرا که ارتفاع برف در این روستا در برخی از روزها به بیش از سه متر می رسد و کولاک شدید اجازه عبور از جاده را نمی دهد، برای همین معلمان مدرسه مجبورند اغلب روزها را در این مکان بیتوته کنند.
مشغول صحبت با آقا معلم هستم که زنگ مدرسه به صدا در می آید. زنگ تفریح به پایان رسیده و باید معلمین به سر کلاس بروند. به دنبال آقای حسینی به راه می افتم، با هم وارد اولین کلاس می شویم. به محض ورودمان دانش آموزان به احترام بلند می شوند و پس از لحظاتی بی سر و صدا سر جای خود می نشینند.
در اکثر مدارس روستایی به دلیل کمبود معلم و دانش آموز در هر پایه، کلاس های درس بصورت مختلط و در چند پایه برگزار می شوند. کلاس آقای حسینی هم اینگونه است، او در شیفت صبح همزمان به ۳ دانش آموز پایه سوم ابتدایی و ۴ دانش آموز پایه ششم ابتدایی ششم درس می دهد که دو نفر از آنها پسر و مابقی دختر هستند.
او بعد از ظهرها هم به دانش آموزان دوره متوسطه اول پیام های آسمانی و قرآن تدریس می کند.
آنچنان که آقای حسینی می گوید؛ این مدرسه ۱۲ دانش آموز دوره متوسطه اول، ۳۴ دانش آموز دوره ابتدایی و ۱۱ دانش آموز پیش دبستانی دارد.
از آقا معلم درباره سختی های تدریس همزمان به دو پایه می پرسم، نگاهی پر از مهر به دانش آموزان خود می اندازد و می گوید؛ «اوایل که کارم را شروع کردم، برایم سخت بود که همزمان یک درس را به چندین پایه تدریس کنم، حتی در این رابطه به مشکل هم می خوردم ولی به مرور یاد گرفتم که کلاس را به گونه ای مدیریت کنم که بچه ها بیشترین بهره را از درس ببرند.»
همان طور که قبلا هم اشاره کردم، آقای حسینی از اهالی همین روستاست و مقطع ابتدایی را در همین روستا خوانده.
آن وقت ها امکان تحصیل در مقاطع بالاتر فراهم نبوده، برای همین اکثر بچه های این روستا پس از پایان دوره ابتدایی ترک تحصیل می کردند، اگر کسی هم می خواست ادامه تحصیل بدهد، مجبور بود به شهرهای مجاور برود.
آقا حسینی همیشه شاگرد اول کلاس شان بوده و علاقه خاصی به درس و مدرسه داشته، برای همین ابتدایی را که به پایان رسانده، راهی هشترود شده و در مدرسه شبانه روزی ادامه تحصیل داده است.
باز هم یادآوری آن روزها، اشک به گونه های آقا معلم جاری می کند و می گوید: «موقعیت فعلی ام را مرهون پدر مرحومم هستم، او علاقه خاصی به کسب علم داشت، به اصرار پدرم در مدرسه شبانه روزی ثبت نام و راهنمایی و دبیرستان را در آن مدرسه خواندم. دوری از خانواده خیلی اذیتم می کرد، حتی اوایل ورودم به مدرسه شبانه روزی، نمراتم افت کرد ولی به مرور زمان وضعیت درسی ام بهتر شد. به خودم قول داده بودم بخاطر پدر و مادرم درس بخوانم و آدم موفقی شوم.
از سرباز معلمی تا آموزشیاری نهضت
بعد دیپلم به خدمت سربازی رفتم و بعنوان سرباز معلم به روستای خودمان برگشتم. پس از اتمام خدمت سربازی ۳ سالی هم به عنوان آموزشیار نهضت سوادآموزی فعالیت و بعد آن در کنکور شرکت کردم، در رشته الهیات در دانشگاه پیام نور ترکمنچای مشغول تحصیل شدم.
در دانشگاه اکثر واحدها را بدون استاد و بصورت خودخوان می گذراندم. دوران دانشجویی کارگری می کردم تا خودم خرج تحصیلم را بدهم.
خیلی سختی کشیدم تا توانستم به این جایگاه برسم ولی همیشه ته دلم روشن بود که زحماتم هدر نخواهد رفت و روزی نتیجه تلاش هایم را خواهم دید.
بعد اتمام دانشگاه طرح جذب سرباز معلمان و آموزشیاران نهضت سوادآموزی شامل حالم شد و سال ۹۷ جذب آموزش و پرورش شدم. پس از آن یکسال در روستای کله نور از روستاهای نظرکهریزی تدریس کردم و پس از آن به روستای خودمان آمدم و اینجا مشغول فعالیت شدم.»
حس و حال نخستین روز تدریس
از او درباره حس و حال اولین روز تدریس می پرسم. لبخندی بر گوشه لبش نقش میبندد و می گوید: «از بچگی علاقه بسیاری به معلمی داشتم، سرباز معلم که شدم، روزی که قرار بود تدریسم را شروع کنم، آنقدر ذوق زده بودم که دست از پا نمی شناختم. یک ماهی از آغاز سال تحصیلی سپری می شد ولی مدرسه معلمی نداشت و بچه ها هم ثبت نام نکرده بودند. وقتی قطعی شد که قرار است بعنوان سرباز معلم در مدرسه روستای خودمان تدریس کنم، به بچه های روستا اطلاع دادم که برای ثبت نام به مدرسه بیایند تا هر چه زودتر درس و مدرسه را آغاز کنیم. البته این را هم بگویم همه ی شاگردانم را می شناختم چون همه از بچه های فامیل و آشنایان بودند.
آن سال تحصیلی ۴۵ تا دانش آموز دختر و پسر در پایه های مختلف ثبت نام کردند. می دانستم کار سختی پیش رو دارم با این همه قبول کردم و تدریس در مدرسه روستا را آغاز کردم. پس از مدتی آقای قنبرپور که او هم اهل همین روستاست، بعنوان سرباز معلم به مدرسه آمد و آن سال با هم به بچه های روستا درس دادیم.»
هزینه هایی که به کار خیر ختم شد
«وقتی سرباز معلم شدم و کار معلمی را تجربه کردم، علاقه ام به این حرفه هزاران برابر شد.» آقای حسینی این را می گوید و ادامه می دهد: «همان سال از طرف آموزش و پرورش برای بازدید از مدرسه آمدند و گفتند مدرسه ایمنی لازم را ندارد و باید هر چه زودتر تخلیه شود. از ما خواستند تا وسایل مدرسه را به مسجد روستا منتقل و همان جا به بچه ها تدریس کنیم.
این را هم بگویم، در ابتدا تصمیم داشتیم مدرسه قدیمی را بازسازی کنیم، حتی مقدمات کار را با همراهی اهالی روستا فراهم کرده بودیم. ولی آموزش و پرورش اجازه این کار را به ما نداد و گفت؛ این مدرسه ناایمن است و حتما باید تخریب و بجای آن مدرسه جدید احداث شود.
پس از آن اهالی روستا زمین مجاور مدرسه را خریداری کردند، نوسازی مدارس استان هم در آن مکان کانکسی نصب کرد و وسایل مدرسه تخریبی به آنجا منتقل شد و دانش آموزان در مدرسه کانکسی جدید مشغول تحصیل شدند.
در دوران کرونا یکی از هم ولایتی ها که ساکن تهران است، خیری را به ما معرفی کرد که قصد داشت هزینه های مراسم ترحیم و احسان پدرش را صرف امور خیر کند. با مبلغی که این خیر در اختیار ما گذاشت، بخشی از کارهای ساخت و ساز مدرسه را انجام دادیم. این را هم بگویم؛ اهالی روستا در ساخت مدرسه سنگ تمام گذاشتند، هر کاری از دست شان می آمد، کردند تا ساختمان مدرسه تکمیل شود.»
آن طور که من شنیده ام، خود شما هم در ساخت مدرسه مشارکت داشتید و بخشی از درآمد خود را به این کار اختصاص داده اید؟
اجازه نمی دهد جمله ام را ادامه دهم، با لحنی آرام می گوید: «مدرسه قدیمی روستا، فقط نامش مدرسه بود، در حقیقت مخروبه ای بیش نبود، مخروبه ای با ۳۵ سال قدمت. من و آقای قنبرپور هر دو بچه همین روستا هستیم و سختی های تحصیل در مدرسه مخروبه را با پوست و استخوان تجربه کرده ایم. ما این کار را فقط بخاطر رضای خدا انجام دادیم و هیچ چشم داشتی هم نداریم. حتی دوست نداریم، اسمی از ما برده شود.»
همه ی این مدت بچه ها سکوت کرده اند و با دقت به حرف هایی که بین ما رد و بدل می شود، گوش می دهند.
دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟
برای اینکه حال و هوای کلاس عوض شود، می روم سراغ سوال کلیشه ای دوران مدرسه و از آنها می پرسم؛ «دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟»
هر کدام چیزی می گوید، فاطمه و کوثر می خواهند پزشک شوند و مرحم درد همنوعان. محدثه و گلناز هم دلشان می خواهد معلم شوند و همچون آموزگاران خود چراغ دانش و دانایی برای فرزندان وطن بیافروزند. صدرا و علیسان هم می خواهند پلیس شوند و به قول خودشان آدم بدها را دستگیر کنند. در این میان سهیلا دوست دارد، مهندس هوا فضا بشود و سری به کره ماه بزند.
ویژگی های یک معلم خوب
خُب بچه ها به نظرتون یک معلم خوب چه ویژگی هایی باید داشته باشه؟
فاطمه بلافاصله دستش را بلند می کند و می گوید: «یک معلم خوب باید مثل آقا معلم ما باشد؛ مهربان، با حوصله و با اخلاق. آقا معلم ما آدم خیلی خوبی است، برای ما مدرسه درست کرده، ما را تشویق به درس خواندن می کند، به ما قرآن و احکام یاد می دهد و کلاس جبرانی رایگان برگزار می کند، برای همین همه ی ما خیلی دوستش داریم…»
فاطمه که حرف می زند، لبخند رضایت بر روی لب های آقای معلم نقش می بندد و می گوید: « شاگرادن با استعداد و با هوشی دارم، با دقت به درس گوش میدهند، با انگیزه تکلیفشان را انجام میدهند، هر درسی به آنها یاد می دهم؛ در کمترین زمان یاد می گیرند، برای همین از تدریس به آنها لذت می برم و خستگیام در میرود.»
آقای حسینی به نظر شما معلم خوب چه خصوصیاتی باید داشته باشه؟
دوباره نگاهی پر از مهر به شاگردان خود می کند و می گوید: «اصلی ترین مشخصه یک معلم خوب این است که باید دلسوز باشد و به شغلش عشق بورزد. درآمد شغل معلمی پایین است و تنها افرادی می توانند در این حرفه دوام بیاورند که واقعا عاشق معلمی باشند. بچه ها معصوم هستند و اطلاعی از میزان درآمد و سختی های کار ما ندارند، ما باید عاشقانه و دلسوزانه به آنها تدریس کنیم.
مدرسه کارگاه انسان سازی است، ما اینجا با آینده سازان کشور سر و کار داریم، ما معلمان مسئولین آینده کشور را در مدارس تربیت می کنیم. همیشه به شاگردانم می گویم؛ رئیس جمهور آینده کشور احتمالا توی کلاس ماست. رئیس جمهوری فعلی کشور هم زمانی مثل شما دانش آموز بوده و سر کلاس نشسته و آنقدر تلاش کرده که به این جایگاه رسیده است. پس شما هم برای رسیدن به اهداف تان باید تلاش کنید.»
مشکلات بی پایان روستا
از آقا معلم در مورد مشکلات مدرسه و روستای خود می پرسم؟
سری به علامت تاسف تکان می دهد و می گوید: «مشکلات مدرسه ما یکی دو تا نیست که، مدرسه ما آب آشامیدنی لوله کشی ندارد، در روستای ما تلفن همراه و اینترنت آنتن نمی دهد، جاده روستا مناسب نیست، خانه بهداشت ندارد و کلی مشکل دیگر…
بنا به گفته آقای حسینی اکثر دانش آموزان دختر این روستا بعد اتمام دوره متوسطه اول ترک تحصیل و بلافاصله ازدواج می کنند، برای اینکه خانواده آنها اجازه نمی دهند برای تحصیل به مرکز شهر بروند.
آقا معلم معتقد است؛ این طرز فکر باید تغییر کند، چرا که دختران نیز همچون پسران حق انتخاب و ادامه تحصیل دارند، این عقاید عصر حجری مانع پیشرفت دختران می شود.
از شما می خواهم صدای ما را به گوش مسئولین برسانید و از آنها بخواهید فکری به حال ما کنند. اینجا هم بخشی از ایران است و این حق ماست که از حداقل امکانات برخوردار باشیم.
کلمه به کلمه سخنان آقای معلم همچون آب حیات می ماند، او به دانش آموزان خود تنها درس علم یاد نمی دهد، بلکه درس زندگی هم یاد می دهد، او می کوشد تا به شاگردانش اندیشیدن را بیاموزد نه اندیشه ها را.
وقت مدرسه به اتمام رسیده و دانش آموزان شیفت صبح باید به خانه برگردند. دانش آموزان دوره متوسطه اول هم در حیاط مدرسه منتظرهستند تا به سر کلاس بروند. برای همین با آقای حسینی و شاگردانش خداحافظی کرده و راه خانه را در پیش می گیرم. در مسیر بازگشت ناخودآگاه این شعر را که نمی دانم شاعرش کیست، زیر لب زمزمه می کنم؛
عارفان علم عاشق میشوند
بهترین مردم معلم میشوند
عشق با دانش متمم میشود
هر که عاشق شد معلم میشود